بهم میگن این همه تفاوت بین وبلاگ و پیج اینستاگرامت از کجاس؟!
بزارین بگم از کجاس.
از اونجایی که من آدم برون گرایی بودم همیشه دلم میخواست حرف بزنم دلم میخواست اون روزی رو نبینم که با خودم فکر کنم چاره ای ندارم جز اینکه برای گوش های نا آشنا حرف بزنم . اما دیدم. اما تنها شدم نه از اون تنها ها که فقط کسی نیست خیلی خوب بفهمتت. واقعا کسی نیست واقعا کسی نبودمو حس نمیکنه واقعا وقتی اینترنتو روشن میکنم میدونم کسی نیست که چیزی گفته باشه کاری داشته باشه یا بخواد کاری داشته باشم. میگن گاهی میبینی همه باهم کنار اومدن کنار هم زندگی میکنن و فقط تو موندی و خودت من الان دقیقا همونجام. تو هر چقدرم که سعیتو بکنی هست لحظه هایی که بخوای به کرده ها و نکرده هات اعتراف کنی بخوای یکی هیچی نگه یا حتی یه چیزی بگه. و احتمالا الان حتی یه چیزای زیادیو اینجا هم نمیگم.
راه و گم نکردم ولی تک و تنها دارم توی این راه میرم کسی صدامو نمیشنوه ، چیزی ندارم برای روشن کردن این راه. برای همینه که هی درجا میزنم .
حالا فهمیدین؟! سخته که همش نگاه کنی چیزایی که به نام تو بود به کام دیگران تموم شد. والا سخته آدم خسته میشه.
یهو میبینم جایی هستم که متعلق به من نیست یهو میبینم چند ساعته وسط خوابم از خواب بیدار شدم و هی دارم صفحه های گوشیمو بالا پایین میرم و برای خودم میبرم و میدوزم و شارژ گوشیمو میخورم.یهو میبینی نیستی از وبلاگا حذف شدی کسی نمیخونتت. یهو میبینی الان دیگه وقتشه که فرار کنم اما جایی نداری چند روز توش فرار کنی. یهو ترک میکنی. یهو ترک میشی. یهو میگن دوست یهو میگن غریبه. یهو قاطی میکنی کدومشونی.؟ یهو میبینی نخواستی ولی درام شدی. یهو میبینی دیگه نمیبینی
یهو کور میشی! یهو فریاد میزنی یهو ساکت میشی و اینجا شاید از خواب بیدار شی شاید برای همیشه بخوابی. ولی من هیچ وقت یهو بیخیال نشدم.
من گفته بودم که آدم زود باوریم؟ مثلا خیلی زود باورم میشه خوبی و یا شاید حتی بدی و مثلا زود باورم میشه تنها نیستم زود باورم میشه قراره همه چیز مثل قبل بشه.
اما خب نمیشه. چیزی مثل قبل نمیشه این بغض لعنتی تموم نمیشه .خوب نمیشه معدم . و من به اندازه همه تنهام.
نمیدونم چقدر زنده میمونم اما میدونم این دنیای لعنت شده قرار نیست وایسه نه بعد از من نه الان. برای همینم هست که یه آهنگ وحشی پلی کردم تو گوشم و اون هی درباره دنیای لعنت شده میخونه و فریاد میزنه و من خیلی آروم میشنوم انگار که من دارم فریاد میزنم.
برای همینه که هر نگاه هر حرف بغضمو بیشتر میکنه. برای همینه اصن که من فکر میکردم میتونم امروز زنگ بزنم و تبریک بگم. مدیونین اگر فکر کنین بخاطر این موضوع اینقدر بهم ریختم. این هوای مزخرف امروز این دردای تموم نشده این استرس من که هرلحظه صدای فریاد از اون ور بلند میشه و بعد من چطوری خودمو جمع کنم و این تنهایی ای که میدونم اگر نباشم به چشم نمیاد نبودنم میدونم این مدت زنده بودنم همینقدر سریع و بدون صدا میگذره که تا الان گذشت میدونم که همه تحقیرایی که میشم به حقه حرف حقه و من کسی نیستم اینا باعث میشه برگردم به اون سالای نکبت گذشته و واقعا دلم بخواد این مدت زودتر تموم شه و من زودتر دردای این دنیارو حس نکنم.
با خودم عهد بسته بودم نیام و نگم این اینا اما زدم زیر عهدم زدم چون شاید این کار بهترم میکرد.
دیشب من و شیما درحالیکه داشتیم تو اتاق گل میگفتیم و گل میشنفتیم یهویی صداها از توی سالن پذیرایی بلند و بلند و بلند تر شد.
دعوا نمیدونم اسمش بود یا نه. اما صددرصد جر و بحث شدیدی بود.بحث از گذشته بود و تو گذشته نموند و به حال کشیده شد. چی میشه که دفتر گذشته هیچ وقت برای بعصی ادما بسته نمیشه؟ کاش بدونم.
داد و فریاد های دیشب و دیروز و روز های بعدی اگر بخیر بگذره میاماینجا و میگم که روزهای آخر اسفند سعی کنین از همیشه همه چیز و راحتتر بگیرین و بگذرین چون عجیب روزای سختی هستن.
نشده بود تاحالا که اینقدر ندونم چه حسی دارم. اینقدر همه فشار بیارن برای اینکه حسی نداشته باشم و من اینقدر کلافه باشم از بیرون رفتم در برم و ته دلم استرس و نگرانی موج بزنه و بازم لبخند فراموش نشه.
هنوزم هیچی معلوم نیست هنوزم نمیدونم چی میشه هنوزم نمیدونم چی میخوام فقط میدونم که گاهی اگر ندونم چی میخوام شاید برای همیشه فرصتم و از دست بدم و این خیلی ترسناکه.
میدونی درباره چی حرف میزدیم؟!
اینکه چند نفر توی زندگیمون بودن که حرفمونو بدون اینکه ما چیزی بگیم فهمیدن. چقدر خنده دار بود اینجای حرفا از اون خنده هایی بوی شادی نمیدن.
کاشکی میتونستم چیزی نگم و خودش بفهمه. کاشکی این قبری که بالا سرش گریه میکنم حداقل یه دونه مرده توش بود.
اون وقتایی که از شدت غصه انگار زیر قلبم آتیش گرفتن انگار دارن قلبم و مچاله میکنن و من سعی میکنم با قورت دادن بغضم جلوی اشکایی که اومدنشون دست من نیست و بگیرم کف دستم شروع میکنه به سوزش.
هی میسوزه.
شاید مچاله شدن قلبم و گلو درد ناشی از بغضامو بتونم تحمل کنم اما هیچ وقت اون سوزش کف دستمو نمیتونم.
برنامه هر روز هفته توی یکنواخت ترین حالت ممکنشه.
صبح از ۸ دیرتر بیدار نشم
چایی ، صبحانه، خواب آلود برم سمت کوچه رضایی
همون آهنگ های هر روزو گوش بدم
همون فکرای هر روز توی سرم بچرخه
از خیابون رد بشم و بگم چقدر این قسمت شریعتی خطرناکه
از دم رودخونه رد بشم و بگم یه روز راحت میشه اینجا یکیو کشت و انداخت توی این رودخونه.
دم پرورشگاه معلولین وایسم و اونقدر وایسم که زیر پام علف سبز شه تا بالاخره راحیل خانم از راه برسه. و من هر سری بگم علافیه اینجارو به راه از خونه تا دانشگاه ترجیح میدم. توی راه سعی کنم چرت و پرت بگم . و برسیم جای پارک و دانشگاه و زندگی روتین تر از قبل همیشه.
امروز دیگه چرت و پرتی نگفتم. گفتم حوصله ندارم و ساکت شدم حال و احوال پرسیدم و ساکت شدم خودمو نگرفته بودم فقط فک کنم بسه دیگه.
گیر دادن زیاد
گفتن چرا اونجوری راه میری
چرا اونجوری مینویسی
چرا اونجوری میخوری
چرا در گنجه بازه
چرا دم خر درازه؟!
بگم نتونستم تحمل کنم و رد بشم خودمو رسوندم یه جای تقریبا خلوت و اجازه دادم که یکم حداقل یکم این اشکای مزاحم بیان پایین و من یکم بتونم نفس بکشم.
من همینم دیگه چرا میخوان همش بگم چرا اینطوریم اونطوریم.
امشب این جمله رو دیدم.
هممون ترس داریم تو زندگی هامون ولی هممون مونس نداریم برای ترس هامون.
الان تقریبا شونزده یا شایدم هفده یا شایدم نوزدهمین روزیه که بیخوابی بهم فشار آورده. شبا زودتر از ۵ صبح نمیتونم بخوابم و امروز و الان این بیخوابی به اوج خودش رسیده و زدم به سیم آخر اعصابم بهم ریخته. از کوچکترین تا بزرگترین اتفاقات عصبیم میکنه و طبق معمول دارم روی همه خالیش میکنم ، اما میدونم که از اینجوری پیش برم بدجور دعوا میشه چون مامان اصن حوصله بی اعصابیای منو نداره و احتمالا طبق معمول به خودش میگیره و. امروز صبح بعد از دو یا سه ساعت خوابیدن رفتم دانشگاه که هنوزم نتونستم جوابشو پیدا کنم که چرا رفتم؟! و ساعت ۶ عصر جنازه خودمو انداختم تو یه اسنپ و از اسنپ روی تختم .
داشتم میگفتم آدما دست خودشون نیست ترساشون و ترس بعضا آدم و عصبی تر میکنه. من از بچگیم از روضه های با صدای بلند و اینا میترسیدم. اگر بگین چرا میگم نمیدونم یادم نیست شاید یه روانکاوی چیزی باید برم ولی اینم و تا الان نشده که با اینکه میدونن از این میترسم سعی کنن ملاحظه کنن یا حتی بگن بیا برو دکتر. از تنهایی هم میترسم
این ترس دومم و خوب میتونم با مونسم رفعش کنم ولی اون اولیه هم اعصابمو بهم میریزه هم انگار غیر قابل رفعه.
من ذاتا آدم امیدواریم.
یعنی حداقلش اینه که دوست دارم اینطوری باشم.
اگر ازمامید های الکیمو بگیرن هیچی نیستم، هیچی. حتی نمیتونم نفس بکشم.
هر روزی که با طلوع خورشید شروع بشه یا با ابرایی که جلوی خورشید و گرفتن یعنی یه امید تازه برام.
اگر بگین امیدات الکیه ، مسخرس، خنده داره، بچه گونس ، نمیپسندم یا خیلی چیزای دیگه منم میگم که شما با یاس خوشحال باشین من با امید:)))
از همون حالتایی که با بارون حرف میزنی عاشق گربه های کوچه میشی ، دور از چشم مامانت براشون غذا میبری و دوست داری هر دقیقه به ایون جلوی پزیراییتون آب بدی و با گلای توی ایون صحبت کنی . دقیقا از همین آدمام . از همونایی که صدتا دفتر دارن برای قسمتای متفاوت زندگیشون برای برنامه های طول هفته برای نوشتنای شبانه . از اونایی که عاشق رنگای پررنگ و خوشگلن.
من دقیقا از همین آدمام از همونایی که اگر چیزی بخوام دربست میرم در خدمت خدا و تا نگیرمش جایی نمیرم:) قرآن میخونم نماز میخونم حتی دعاهای مختلف و نمازای مختلفم سعی میکنم ترک نشه . توی فامیل با همه حرف برای زدن داره و خیلی سعی میکنم به بزرگام احترام بزارم :)
منم واقعیت و میبینم ولی نه اونطور که شما میبینین و متفاوت میبینم:) یا حتی اگر خیلیم دردناک ببینم سعی میکنم دردشو با پانسمام و مسکن کم کنم.
بنظرم اگر نمیپسندین منو همین الان منو از زندگیتون بیرون کنین.
شاید اینو برای دوستام بفرستم تا بهتر بشناسنم:)
درباره این سایت