امشب این جمله رو دیدم.

هممون ترس داریم تو زندگی هامون ولی هممون مونس نداریم برای ترس هامون.

الان تقریبا شونزده یا شایدم هفده یا شایدم نوزدهمین روزیه که بیخوابی بهم فشار آورده. شبا زودتر از ۵ صبح نمیتونم بخوابم و امروز و الان این بیخوابی به اوج خودش رسیده و زدم به سیم آخر اعصابم بهم ریخته. از کوچکترین تا بزرگترین اتفاقات عصبیم میکنه و طبق معمول دارم روی همه خالیش میکنم ، اما میدونم که از اینجوری پیش برم بدجور دعوا میشه چون مامان اصن حوصله بی اعصابیای منو نداره و احتمالا طبق معمول به خودش میگیره و. امروز صبح بعد از دو یا سه ساعت خوابیدن رفتم دانشگاه که هنوزم نتونستم جوابشو پیدا کنم که چرا رفتم؟! و ساعت ۶ عصر جنازه خودمو انداختم تو یه اسنپ و از اسنپ روی تختم . 

داشتم میگفتم آدما دست خودشون نیست ترساشون و ترس بعضا آدم و عصبی تر میکنه. من از بچگیم از روضه های با صدای بلند و اینا میترسیدم. اگر بگین چرا میگم نمیدونم یادم نیست شاید یه روانکاوی چیزی باید برم ولی اینم و تا الان نشده که با اینکه میدونن از این میترسم سعی کنن ملاحظه کنن یا حتی بگن بیا برو دکتر. از تنهایی هم میترسم

این ترس  دومم و خوب میتونم با مونسم رفعش کنم ولی اون اولیه هم اعصابمو بهم میریزه هم انگار غیر قابل رفعه.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تیم کالا راهبر شورا و سازمان های غیر دولتی هکران قانون مند Combustible Gas Detectors For Automobiles ماي بير پایگاه ویژه رزمی شهید کارگربرزی تست ریپورتاژ فرکتال ترنج