نشده بود تاحالا که اینقدر ندونم چه حسی دارم. اینقدر همه فشار بیارن برای اینکه حسی نداشته باشم و من اینقدر کلافه باشم از بیرون رفتم در برم و ته دلم استرس و نگرانی موج بزنه و بازم لبخند فراموش نشه.
هنوزم هیچی معلوم نیست هنوزم نمیدونم چی میشه هنوزم نمیدونم چی میخوام فقط میدونم که گاهی اگر ندونم چی میخوام شاید برای همیشه فرصتم و از دست بدم و این خیلی ترسناکه.
میدونی درباره چی حرف میزدیم؟!
اینکه چند نفر توی زندگیمون بودن که حرفمونو بدون اینکه ما چیزی بگیم فهمیدن. چقدر خنده دار بود اینجای حرفا از اون خنده هایی بوی شادی نمیدن.
کاشکی میتونستم چیزی نگم و خودش بفهمه. کاشکی این قبری که بالا سرش گریه میکنم حداقل یه دونه مرده توش بود.
درباره این سایت